مسابقه داستان نويسي

پونه ابدالي
abdali2535@yahoo.com

پله ها را سلانه سلانه بالا رفت. در راهروي باريك و دراز قطار، آدمها با ساكهاي رنگارنگ و بقچه و چمدان بدنبال شماره كوپه هايشان ميگشتند، همزمان با يك دختر جوان سبزه رو وارد كوپه شدند، دختر چشمهاي ريز قهوه اي رنگي داشت . ساك بزرگش را جا به جا كرد و در كوپه را بست و پرده را كيپ تا كيپ كشيد، مرد جواني از پشت قاب پنجره با سبيلهاي پر پشت مشكي و اخمهاي گره كرده سري براي دختر تكان داد، دختر سبزه رو خنديد.
بعد از دقايقي قطار سوتي زد و روي ريلها لغزيد، كسي نبود تا از پشت قاب شيشه اي برايش دستي تكان دهد. دختر سبزه رو بلند گفت:-" راحتيم امشب، كسي ديگه نمياد، راحت ميخوابيم."
دستش را دراز كرد وكيسه كشمش را جلوي صورتش گرفت:" حواستون نيست انگار ! نيم ساعته دارم نگاتون ميكنم، بفرماييد كشمش برداريد."
-" از كجا اينقدر مطمئيند؟ شايد كسي اومد"
دختر سرش را بالا انداخت و گفت:" شوهر م 3 تا بليط خريد گفتن چهارميش يه خانم تنهاست، نمي خواس كسي باشه تو كوپه"
دكمه هاي مانتو اش را تند وتند باز كرد، از لابلاي لباس پر چين و گلدارش بوي دارچين ميآمد:" تنهايي هيچ وقت مسافرت نميرم، حالا هم چون حال مادرجونم بد شد، يكهويي شد سفرم، راستش خودمم هم نميخوام، هي توي دلم هول ميافته كه نكنه چيزي بشه."
دختر خنيد، ملحفه گل و بته داري از توي كيفش در آورد ، روي صندلي پهن كرد، كفشها را يك به يك از پا در آورد، دستها را زير سر متكا كرد:" تو شوهر نكردي؟"
نگاهش را از روي تپه ها گرفت ، نور مهتاب چهره اش را روشنتر كرده بود:" نه!"
دختر لبخند كمرنگي زد ، خودش را جا به جا كرد و گفت :" قربون دستت هر وقت خواسي بخوابي اين پنجره را باز كن قلبم ميگيره جاي دربسته بخوابم."
سرش را تكان داد:" باشه ..."
نگاهش را به آسمان دوخت، ماه بي صدا دنبالشان مي آمد، از ميان ساك آبي رنگ كنار دستش پاكت نامه اي بيرون كشيد، نور كم رنگ چراغ خطهاي ريز را نمايان ميكرد:
" ماه هاست كه طول كشيده تا به خانواده ام بقبولانم كه نويسنده بودن هم يك شغل است، سرشان را تكان ميدهند كه يعني آره فهميديم، ام بعد از چند روز صدايشان در ميآيد كه ميخواهي چه كني آخر؟ ما نگران تو هستيم، من به خنده بهشان ميگويم من يك نويسنده ام اما دوباره همان آش و همان كاسه!"
دختر آرام آرام تكان ميخورد، به زن خيره ماند، چشمهاي ريزش چقدر سرزنده و شاد بود وقتي كه كشمش تعارف كرده بود، چقدر از ساده بودنش خوشش آمده بود و از اين آرامشش كه اينطور راحت خوابيده:
"- باز از تهران اومدي اخلاقت عوض شد؟
- چطوري شدم مگه ؟ مامان گير داديها!
-دختر پس فردا هزار حرف پشتت در ميارن كه دختر فلاني..آخر كه چه با اينهمه رفتن و آمدن؟
پيش خودش فكر كرد، راست ميگويد بنده خدا، از آنجا كه ميايم پر ميشوم از حسرت، حسرت نبودن در پايتخت"
چشمهايش را بهم فشار داد، گوشه چشمها پر شد از چينهاي ريز، سرش را به صندلي تكيه داد، قطار سوت زنان ميانه دشتها را چاك ميد اد و ميرفت :
" آنها هنرمندان بزرگي هستند، لابد! دست كم هر كدام از آثارشان سيصد هزار تومان مي ارزد. كمتر هنرمندي مي تواند اينطور گل كند. آيا آنها انسانهاي بزرگي هستند؟ ميدانم كه در مغزهر كدامشان كلي ايده ها ي بكر هست، اما اينرا هم ميدانم كه نقاش جواني كه امروز ديدم، نميدانست نقش آن سرباز نيزه به دست مو فر فري كه روي تابلويش با هنرمندي برجسته شده بود، چيست و كيست و از كجاست؟ يعني پس ميشود، بعضي چيزها را ندانست و هنرمند شد، ديروز خبردار شدم كه " مهتاب" گالري گذاشته است در تهران ، هم دانشكده اي قديمي، آن دختره خرفت بي هنر كه مدعي بود موقع كشيدن فلان تابلو چند سانتي هم از زمين فاصله گرفته و در حالت عجيبي بوده! چقدر از اين ژستهاي تهوع آور مسخره بدم ميايد. اما واقعا چرا تكرار ميشود اين بيهودگيها؟ اين اداهاي مسخره؟ من ، يك دختر شهرستاني معمولي كه صاف صاف روي زمين راه ميروم و حالتهاي عجيبي هم ندارم ، كي ميتوانم سري در آورم ميان محافل هنري تهران؟ چقدر حسوديم مي شود به انها"
ليلا مدتي به خطهاي تايپ شده تر و تميز روي كاغذ خيره ماند، رد قرمزي سفيدي چشمش را خط خطي كرده بود، چشمهايش را بست، احتياج به خواندن نداشت، با آن كلمات ريز ريز سياه روزهاي زيادي زندگي كرده بود. ماه ناپديد شده بود، صفحه آسمان از گوشه نامعلومي روشن و روشنتر مي شد:
"- سلام
-سلام خانم بفرمائيد؟
- ببخشيد.....ا ..من سعيدي هستم
- امرتون ؟
- آقاي صفارزاده هنوز نيامدن؟
-نه ! كاري داشتين؟
-قرار بود نظرشون را براي داستان من بگن.
- آه خانم سعيدي ، عزيزم آقاي صفارزاده چند روزي به تهران سفر كردن برا شركت در... حالا چه عجله اي داريد؟
- عجله ؟ داستان من يك ماه دست ايشون مونده..."
ليلا لبخندي زد، صفحات ريز ريز ميشد:
" حس حقارتي كه از ديدن آنهمه آدم موفق به من دست ميدهد، لحظه به لحظه روحم را ميخورد، حسادت نميكنم، اما نميتوانم پا به پاي آنها پيش بروم، داستانهاي نامفهوم و گنگ چپ و راست جايزه ميگيرند و شعرهاي هجو چاپ ميشوند، مجله هاي اينترنتي و سايتهاي جوراجور آنقدر حرف براي گفتن دارند كه مرا ميخورند، اين حس حقارت است كه كم كم در من رشد ميكند، اگر ميخواهم براه به جايي ببرم يا بايد شاگرد يك آدم معروف مي بودم يا پدرم معروف مي بود يا مادرم. اما من هيچ يك از آنها نبودم براي همين تمام آن نوشته هايي كه به جاهاي مختلف فرستاده ميشد هيچگاه چاپ نميشدند.."
ليلا گردنش را مالشي داد، دختر سبزه رو غلطي زد و پشت به او خوابيد، از ساك آبي رنگش بسته بيسكوئيتي در آورد و قسمتي از آن را گاز زد:
" ... نميدانستم سرآغاز اين احساسهاي متناقض باعث پيدايش نفرت از بقيه ميشود، اين احساسي بود كه هر از گاهي قلقلكم ميداد اما تا بيدار نشده بود نميدانستم چقدر تلخ و خطرناك است. چقدر دوست داشتم يك نويسنده باشم، تمام زندگيم ، فكر و ذهن و هوش و حواسم، چقدر خواندم، چقدر نوشتم، هنوز كاغذهاي تلنبار شده روي ميز مرا وسوسه مي كند و توام نفرتم را برمي انگيزاند.."
آسمان روشن شده بود، دختر سبزه رو بيدار شد و خودش را كش و قوسي داد:
" اِ ... تو نخوابيدي هيچ؟"
ليلا لبخندي زد، روبروي پنجره ايستاد، چفت بالاي پنجره را باز كرد و آنرا گشود، تپه ها و دشتها تند و تند از روبرويش رد ميشدند، قطار سوت ميكشيد و تكان تكان ميخورد، باد كاغذهاي ريز ريز شده را از دريچه پنجره مي قاپيد و روي دشت رها ميكرد، صفحه اول را اما در دست مچاله كرد:
بسمه تعالي"
سركار خانم ليلا مظفري
با سلام
بعلت تاخير در ارسال بسته پستي از پذيرفتن داستان شما براي شركت در اين دوره مسابقه داستان نويسي معذوريم و ...
با اميد به اينكه..."

ليلا بي هوا خنديد، دختر نگاهي به ليلا انداخت، باد كاغذهاي سفيد را با خود ميبرد، ليلا برگشت دفترچه كوچكي از كيفش بيرون كشيد، با نوك انگشتهايش روي دفتر ضرب گرفته بود. قطار پس از سوت ممتد و پر هياهويي در ايستگاه شلوغ و پر ازدحام ايستاد، دختر ساكش را برداشت ، روسريش را كيپ دور گردي صورتش بست ، خداحافظيي كرد و رفت. ليلا مدتي به انسانها عجول و خنده رويي كه منتظر ايستاده بودند نگاهي انداخت، مدادش روي دفترچه لغزيد، لبخندي زد، ساك را برداشت و بيرون رفت. طرح داستاني نو در ذهنش جرقه زده بود.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31200< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي